دسامبر 4, 2024

شمع پنجاه و دو رو هم فوت کردم رفت. موقع فوت کردنش، هر چی فکر کردم، آرزویی به فکرم نرسید. نه این که آرزو نداشته باشما. اتفاقاً دارم، ولی اونقدر دست نیافتنی شدن و اونقدر برای رسیدن بهشون دیر شده که خود به خود تقلیل پیدا کردن به چیزایی که شدنی تر هستن.

مثلاً آرزو داشتم یه روزی با اسپیلبرگ کار کنم، ولی به این که ممنوع الکار نباشم و فقط بتونم کار کنم هم راضیم.

آرزو داشتم یه دونه از اون ویلا ها که توی تبلیغشون مینویسن، فقط هشتاد و نه میلیارد تومن داشتم، ولی به این که بتونم اجاره تا آخر سالم رو بدم و برای سال دیگه تمدیدش کنم هم راضیم.

آرزو داشتم یه ماشین هَمِر مشکی مات داشته باشم، ولی به این که بتونم کلاً ماشین داشته باشم هم راضیم. آرزو داشتم با بچه هام دو ماه بریم دور دنیا بگردیم، ولی الان به یه هفته شمال هم راضیم. …

ولی هنوز از اولین و مهم ترین آرزوم کوتاه نیومدم. این که بمونم و سلامتی، خوشحالی، امنیت، آسایش و آینده روشن بچه هامو ببینم…

گرچه الان که فکر میکنم، راضیم که این اتفاق بیفته، حتی اگه نباشم که ببینم. پ.ن اول: به مناسبت تولدم بچه هامو به زور بردم باغ پرندگان. قشنگ بود، ولی یکم مازوتش زیاد بود. براشون آب زرشک و آلبالو هم خریدم که چون دوست ندارن، خودم خوردم. پ.ن دوم: بچه هام برام یه بت من هم خریدن که خیلی قشنگه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *